اِمانش، گربه ی راه راه پوش



توی اینترنی خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم که خوبی ها رو ببینم، استفاده بکنم، جز نزنم برای تعطیلی بیشتر و سایتای آف تر. برخلاف خیلییییا که وقتی میبینن اینجوری سعی میکنن کشیکای سنگین تر بندازن بهت و خودشونو آف کنن که برن آپولو هوا کنن!!

ولی خب باید اینجوری بمونم. باید دنیا رو از دریچه ی خوبی ای که انتظار دارم ببینم. تا حالاش که این ۶ ماهش بد نگذشته، بقیه شم خوب بگذره که نشیم از اونایی که انقددد غر زدن از اینترنی که ازش بیخودی یه دیو ساختن!


همیشه تا نصفه ی راه ها رفتم و برگشتم. هزاران فرصت خوب رو دقیقه ی نود قبل از رسیدن به نتیجه رها کردم و رفتم. من آدم فرصتهای بزرگم.

اما عجیبه که ته دلم از هیچکدوم پشیمون نیستم. فرصتایی بودن که انگار سقف رویاهام رو خفه میکردن زیر سطحی و کوچیک بودن خودشون. چاپ کردن مقاله های چرت و پرت برای اسم در کردن، شرکت توی پروژه هایی که واسه ی آدمایی که درگیرشن خفنن. و همیشه ذهن من توی رویاهای بزرگتر بود. ایده های بزرگتر.

نمیدونم کار درستی میکنم یا نه ولی هرچی هست ناخودآگاهه. انگار مغزم هشدار میده که با اینکه این فرصت خیلی وسوسه کننده س ولی تهش تورو تبدیل میکنه به یه آدم موفق پوشالی. مثل این استادمون که 500 تا مقاله توی پابمد داره وقتی 40 سالشه ولی یه برنده ی نوبل پزشکی 70 ساله که 18 سال از نوبل بردنش میگذره سرجمع 140 تا مقاله توی پابمد داره. دوست دارم کارای بزرگ بکنم. کارهایی که افتخار و حتی سود مالیش موقتی و زودگذر و وابسته به اعداد نباشه. کارایی که چهارنفر جز چندتا استاد احمق ایرانی توی دانشگاه های فرمایشیمون قبولش دارن، بهش گوش میدن و لذت میبرن. دوست ندارم حمال علمی بقیه باشم. دیتاهای نامربوط رو هی پشت هم ردیف کردن و مقاله چاپ کردن که بتونی با اعدادش امتیاز بگیری کار من نیست.

دلم میخواد مثل مریم میرزاخانی باشم. حتی اگر به جایی که رسید نرسم لااقل توی اون مسیر حرکت کنم. خیلی سخته شرایط الانم. نمیدونم کار درستی میکنم یا آینده م رو خراب کردم.

خدا بزرگه.


چقدر نوشتن طولانی سخت شده. بدون اینکه عکس مکش مرگ مایی اون بالا باشه یا نگران حرف و نظر دویست نفر از همکلاسیات باشی یا از این بترسی که یکی ریتوییت کنه فحشت بده و باندش بریزن سرت. چقدر سخته که طولانی تمرکز کنی و بنویسی و صدتا هم لایک پای پستت گالن گالن دوپامین ترشح نکنه توی مغزت. چقد سخت شده که حرف دلتو برای دل خودت بزنی دیگه، نه برای حس خوب دیده شدن و لایک و شوآف و اظهار فضل!

چقد خوبه از گفتن رویاهات نترسی چون کسی نمیشناسدت و هزارتا چشم روی کلمه کلمه هات نیست. چقد خوبه از ضعف هات بگی و مطمئن باشی قرار نیست با اطلاعات دروغین زندگی های بی نقص آدمهای بی نقص بمباران اطلاعاتی بشی. چقد خوبه از برنامه هات بگی و مطمئن باشی یه استاکر لحظه به لحظه دنبالت نمیکنه که اطلاعات بیشتر بگیره ازت.

چقد بلاگ خوبه و چقد سخته. چرا هی دوست دارم مطلب تموم شه و اون دکمه ی ارسال لعنتی رو بزنم وقتی میدونم لایک و کامنت و رایز دوپامینی در کار نیست؟! چقدر دوست دارم برای خودم بنویسم. برای آینده. برای حرف زدن با خود خود خودم. چقد دوست دارم بکنم از دنبای 280 کلمه ای ها و عکس دارها و اینفلوئنسرها و فست فودهای فکری و چشمی.

باید ادامه بدم چون میدونم هرچقد سخته، همونقد خوبه.

وبلاگ من، سلام!angel


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها